علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
چهار شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ابوحنیفه به راهی می گذشت؛
کودکی دید در گِل بمانده.
گفت:گوش دار تا نیفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است، اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد ،
همه مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
کابوس وحشتناک حذف یارانه کی می خواهد تمام شود تا ملت فقیر و درمانده از استرس و اضطراب آن که مانند عزرائیل بر سرشان دور می زند خلاصی یابند.این درامد را هم مانند بقیه بین خودتان تقسیم کنید راحت شوید دیگر. حرص و طمع آدمیزاد تمام شدنی نیست مگر خاک گور چشمهای حریص را قانع کند .
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:22 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود. مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟ گفت: ندانم. گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید. گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟” گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”
گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.
نکنه فکر کردید بودا آلزایمر داشته ؟
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:17 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
روزی مجنون از سجاده ی شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ابوحنیفه به راهی می گذشت؛
کودکی دید در گِل بمانده.
گفت:گوش دار تا نیفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است، اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد ،
همه مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:10 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.
جنید گفت: علیک بالصبر.
پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد.
پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.
شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.
پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.
پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟
گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:10 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
یکی پیش جنید آمد که: ساعتی حاضر باش تا سخنی گویم! جنید گفت : بنده ی خدا! تو از من چیزی می طلبی که من سالهاست دنبال آنم. اگر میتوانستم حاضر بشوم، پیش حق تعالی حاضر میشدم!
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
یکی 500 دینار پیش جنید آورد.جنید پرسید: غیر ازین هم داری؟ گفت: دارم. گفت: بیش از آن هم خواهی؟ گفت: چرا نخواهم. گفت: پس پولت را بردار و برو که خودت بیشتر نیاز داری! ؟
سه شنبه 30 دی 1393برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟ عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|